کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ




نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو




آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 

افسانه يحيات حرفي جز اين نبود
يا مرگ آرزو
يا آرزوي مرگ...

 

915rc4h5cet9wkearzlp.jpg 


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:14 | |







به تو سوگند به راز گل سرخ و به پروانه که در عشق فنا ميگردد....

زندگي زيبا نيست...

آنچه زيباست تويي. تو که آغاز منو لحظه ي پايان مني...

 

9671duwoqg07zeofru00.jpg 


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:9 | |








آرام بگیر دلم …
تنگ نشو برایش …
مگر نشنیدی جمله ی آخرش را !
“چیزی بینمان نبوده”

 

busgk0vrewlxndhkdts5.jpg


[+] نوشته شده توسط مریم در 13:26 | |








وقتی زری حامله شد....

زری دختر مومنی بود. همیشه نماز

ش را سر موقع می خواند، صد رقم هم
دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را
بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو
بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من  هم  دعاهای
متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم
رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که
می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری
حامله است! . آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27
مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.

نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من
میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی
نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش
گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.  چند
روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که
می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد
حرامزاده  که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را
بالا آورده کیست.  عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی
محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر
سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و
هم سن و سال من،  گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می
خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط مریم در 13:20 | |







دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود..
یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند
 موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید
صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده...
دختره شوکه شد و چشم پر از اشک
بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت..
پسره نوشته بود... تصادف کردم
با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون
 لطفا بیا پائین میخوام برای آخرين بار ببينمت...
«خيلي خيلي دوستت دارم»
 c4yypsfe7h18gtjwsviq.jpg

[+] نوشته شده توسط مریم در 13:11 | |








به دنبال خدا نگرد...

خدا در بيابانهاي خالي از انسان نيست ...

خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست ...

خدا در مسيري که به تنهايي آن را سپري مي کني نيست ....

خدا آنجا نيست ...

به دنبالش نگرد...

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست...

در قلبي است که براي تو مي تپد ...

خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد ...

خدا آنجاست ...

خدا در خانه اي است که تنهايي در آنجا نيست ، در جمع عزيز ترين هايت است ...

خدا در دستي است که به ياري مي گيري ...

در قلبي است که شاد مي کني ...

در لبخندي است که به لب مي نشاني ...

خدا در بتکده و مسجد نيست ...

لا به لاي کتاب هاي کهنه نيست...

اين قدر نگرد...

گشتنت زماني است که هدر مي دهي ...

زماني که مي تواند بهترين ثانيه ها باشد...

cpmx0iy760odecc4yjx.jpg


[+] نوشته شده توسط مریم در 22:34 | |








درجستجوي خداكوله
‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت:
چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ وبي‌رهاورد برگردي. كاش‌
مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او
هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌
نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار
سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را
گم‌ كرده‌ بود...

به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار
ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد.

مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط مریم در 9:29 | |








خدایا میشه سرمو بذارم رو پاهات

چشامو ببندم. تو دستتو بکش رو موهام. من آروم بخوابم.
فقط یه چیز تا خوابم نبرده بگم؛ خیلی خسته ام بیدارم نکن...

eb8yjw0jpzh5za3wrud.jpg


[+] نوشته شده توسط مریم در 13:4 | |







اولین کسی که دوسش داری و عاشقش میشی

دلتو میشکنه و میره

دومين كسي رو كه مياي دوست داشته باشي
و از تجربه قبلي استفاده كني دلتو بدتر ميشكنه و ميزاره ميره .
بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست
و از اين به بعد ميشي اون آدمي كه هيچ وقت نبودي .
ديگه دوست دارم واست رنگي نداره ..
و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشكوني
كه انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يكي ديگه ......
اينطوريه كه دل همه آدما ميشکنه

u728inymjan6b6yszpkc.jpg 


[+] نوشته شده توسط مریم در 12:47 | |