کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ




نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو




آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات






 

زن قداست دارد،
 براى با او بودن  باید "مرد" بود !

 نه نر ... !

 


 

[+] نوشته شده توسط مریم در 19:29 | |







 


ﭘﺴﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ .
ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ 50 ﺳﻨﺖ . ﭘﺴﺮﮎ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ
ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﺴﺘﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﭘﺮﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ 35 : ﺳﻨﺖ
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ .
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩﻭ ﺭﻓﺖ .
ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺭﻓﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ !!!!
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺧﺎﻟﯽ 15 ﺳﻨﺖ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﺑﺨﺮﺩ .
ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺮﺧﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ، ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ

[+] نوشته شده توسط مریم در 19:27 | |







این گل قشنگو تقدیم میکنم به بهترین دوستم که خیلی

وقته ازش بیخبرم

امیدوارم هرجا که هست زندگیش مث این گل با طراوت و شاداب باشه

 

1769408_thumb.jpg

k55ojrx8vmd9j4i7fbqb.png


[+] نوشته شده توسط مریم در 19:42 | |







 


به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند !

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری. نخند !

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند. نخند !

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند !

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس،

به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که گاهی مواقع چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی

نخند ...

نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!

آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جار می زنند،

سرما و گرما می کشند،

و گاهی خجالت هم می کشند ...


انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛

دلی که درد می کشد و پنهان است

و دلی که می خندد و آشکار است


[+] نوشته شده توسط مریم در 13:46 | |








گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود



[+] نوشته شده توسط مریم در 13:9 | |







 

کنارم نیستی
اما
دائم در کوچه های ذهنم
قدم میزنی...
عزیز بودن یعنی همین.....

38423176613099901904.jpg


[+] نوشته شده توسط مریم در 13:4 | |







خاکــــــــــــــــ عرفات را

آب زمـــــــــــــــــــــزم را

کــــــــــــــــــوه حرا را

جرات ابـــــــــــــــــــــراهیم را

طاقت اســــــــــــــــماعیل را

وصــــــــــــــــال معشوق را

صاحـــــــــــــــب کعبه

نصیبتان کند

عیـــــــــــــــــــدتان مبارک


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:46 | |







 

اس ام اس

 

هیــــــس. . .
اگه ماله منی. . .

اجازتم دست منه. . .

همه چیزتم مال منه. . .

پس چروک پیشونیتم مال منه. . .

تنها جایی که بت اجازه میدم ناراحت شی. . .

زیر تابوت منه. . .

پس فقط برام بخند. . .(!)


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:23 | |







 

سلامتی دختری که وقتی میخواد بره بیرون حاضر شدنش ۵ دقیقه بیشتر طول نمیکشه!

مانتوی سادشو میپوشه،

شلوارشو پاش میکنه

،مقنعشم میکشه روسرش!

به صورتش چیزی نمیماله چون خدا صورتشو آرایش کرده!

کولشو که دوساله خریدش میندازه رو دوشش!

کفشایه آلستارش که عاشقشونه میپوشه

! هنذفری رو میذاره تو گوشش و به موسیقی رپ تندش گوش میده!

به سلامتی همین دختر که اصلا براش مهم نیست پسرا از تیپش خوششون میاد یا نه!

به پشت سرش نگاه نمیکنه چون براش مهم نیست کسی دنبالشه یا نه

اس ام اس


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:21 | |







 

pw7lb5yko1loofb8bnl.gif

یـﮧ عمره کـﮧ از چشمـــ تو בورمو

کنار تواҐ بی تــو هر ثانیـﮧ

mlu07fzlw9t1vqbejt70.gif

هوس کرבҐ امشبـــ کـﮧ בستاتو باز

בوباره تــو בستـــ خوבҐ فرض کنمـــ

تــو رو از همونی کـﮧ از مـךּ گرفتـــ

یـﮧ امشبـــ برای خوבҐ قــرض کنمـــ ...


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:19 | |







سلامتیــــــــــــــــــ ما دخدرا...


که اگــــــــــــــــــه نباشیم

تموم عروســــــــــــکای دنیا بی مادر میشن


رنگـــــــــــــــای صورتی توی مغازه ها خاک میخورن


لواشــــــــــــــــک فروشیا ورشکست میشن

خونه سوت و کور میممونه و کسی نیست جنگولکـــــــــــــــ بازی در بیاره

دیگه کسی نیست مامانا بهشــــــــــــ غـر بزنن


پسرا دقــــــــــــــــــــــــ میکنن


سوسکـــــــــــــا افسردگی میگیرن چون کسی نیست ازشون بترسه

ROoOoOoOoOoOoOzemOoOoOon mOoOoOobarak


[+] نوشته شده توسط مریم در 20:38 | |







شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم


زنده یاد سهراب سپهری



[+] نوشته شده توسط مریم در 12:9 | |







وقتي

سكوت خدا

را در برابر راز و نيازت ديدي،

نگو

خدا با من قهر است!
او

به تمام كائنات فرمان سكوت داده

تا

حرف دلت را بشنوند؛
پس

حرف دلت را بگو

عکس های قشنگ و جالب جدید


[+] نوشته شده توسط مریم در 16:8 | |







در صــدا کردنِ نـام تــو
 
 
یـک " کـجـایـی " پنهان است
 
یـک " کـاش مـی بـودی "

یـک " کـاش بـاشـی " !
 




[+] نوشته شده توسط مریم در 16:6 | |







 

با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
...باور نمی کنی؟!...
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند،
به راستی...
عشق بزرگترین آرامش جهان است

 

 
%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D9%BE%D8%B3%

[+] نوشته شده توسط مریم در 16:3 | |







 

شیرینم تـقصـیر تـــو نیـست …
حـتمـاً اشـتبـاه از متـصـدی ِ آرزوهـا بـوده
کـه تـو نصـیب دیــــــگری شـدی …!

[+] نوشته شده توسط مریم در 21:48 | |







 

 

شب براي چيدن ستاره هاي قلبت خواهم آمد

بيدار باش من با سبدي پر از بوسه ميآيم

و آن را قبل از چيدن روي گونه هايت ميکارم

                                                                تا بداني اي خوبم دوستت دارم


[+] نوشته شده توسط مریم در 21:36 | |







 

ﺳﮑــﻮﺕ ﮐـﻪ ﻣــﯽ ﮐﻨـﻢ ﻣــﯽ ﮔـﻮﯾـﯽ
ﺧـﺪﺍﺣﺎﻓـﻆ...
ﻟﻄﻔﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻔﺴﯿـﺮ ﻧﮑـﻦ!!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺗــﻮﺍﻧﺴﺘـﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ...
ﺑﻪ"ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ"ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯿـﺪ!!!

[+] نوشته شده توسط مریم در 21:32 | |







 دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

گفتم نفهمیدی کی بود؟

گفت من اصلا جلو نرفتم.

دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.

دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی .....؟

تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ..... یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره.

عکس زیباترین گل رز سرخ و قرمز جهان - منتخب عکس گل های رز


[+] نوشته شده توسط مریم در 10:34 | |







ســـیــن اول هــفـــت ســـیـــنـــم : ســلامـــتــی هــمــه پـــدراicone1fr.jpg
khjl.jpgســـیـــن دوم : ســـلامـــتــی هـــمـــه مـــادراicone1fr.jpg
khjl.jpgســیــن سـوم : ســلامــتـی کسی کـه این عـیـد هم کـنـارم نیستicone1fr.jpg
khjl.jpgســیـن چـهـارم : سـلامــتـی شــادی روح هــمــه عـزیـزان سـفـر کـردهicone1fr.jpg
khjl.jpgسـیـن پـنـجـم : سـلامــتـی شــفــا پــیــدا کــردن هــمــه مـریـضــاicone1fr.jpg
khjl.jpgســیـن شـشــم : ســلامــتــی همه آدماicone1fr.jpg

khjl.jpgســیـــن هــفـــتــم : ســـلامتیه دوستای گلـــــــــــــمicone1fr.jpg 


[+] نوشته شده توسط مریم در 13:28 | |







 23839.jpg

قداست ایـــــــــــران

بلندی دمــــاوند
اصالت نـــــــوروز
قـــــدرت آرش
شرافت کــــــــــاوه
غیرت بــــــــابک
نجابت مــــــــــازیار
زیبایی شـــــــــــیرین
عشق فــــــــــــرهاد
شکوه جــــــــــمشید
عمر پـــــــــــــرسپولیس
منش کـــــــــــوروش
پندار نـــــــــیک
گفتار نــــــــــیک
کردار نـــــــــــیک 
را از اهورای پاک برایتان در این نوروز سفید آرزو میکنم
 

[+] نوشته شده توسط مریم در 14:18 | |







 چمدونش را بسته بودیم ،

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

 


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:9 | |








 
من از نزدیکی دشت محبت 
 
نردبانی کرده ام پیدا 
 
که تا قصر خدا هم پلکان دارد … 
 
در آنجا دستهایم را به سویش با تمنا باز کردم ، 
 
برایت بهترین را آرزو کردم …

love-2014-12.jpg 


[+] نوشته شده توسط مریم در 17:54 | |







روز تولد تو
روز نگاه باران
بر شوره زار تشنه
بر این دل بیابان
روز تولد تو
گویی پر از خیال است
یاس و کبوتر و باد

در حیرت تو خواب است 

12086293204 عکس های تبریک تولد 1390 2011


[+] نوشته شده توسط مریم در 12:41 | |








سلامتی رفیقی که وقتی بهش میگی دلم گرفته بیا بریم بیرون
فقط یک کلمه میگه “ساعت چند” ؟

 


[+] نوشته شده توسط مریم در 11:41 | |







 


مهم نیست بزرگ باشی یا کوچک !
مهم این است که آنقدر مرد باشی که پای حرفت بایستی
وگرنه دهان هر نامردی بوی گند “دوستت دارم” میده
 

[+] نوشته شده توسط مریم در 11:39 | |








ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ 
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ لیوانها ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ،ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ .
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ 
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ِ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ . 

 


[+] نوشته شده توسط مریم در 9:56 | |







کجان اون دوستایی

که

سر صف

پاهامونو 180 درجه باز میکردیم

تا واسشون جا بگیریم...

 


[+] نوشته شده توسط مریم در 10:0 | |







 


از پل نامردان عبور نكن بگذار تو را آب ببرد . 
از ترس شير به روباه پناه نبر بگذار شير تو را بخورد .
ببر باش و درنده ولي از كنار آهوي بي پناه به آرامي گذر كن 
كوروش كبير
 

[+] نوشته شده توسط مریم در 10:40 | |







 

 
هيــــچ چـــــيز مثــل "بدبختـــي "کودکان را ســـاکـت نمـــي‌کنــــد! ويـکتـور هوگـو
.jpg

[+] نوشته شده توسط مریم در 10:39 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد